زبان سخن
شما آنچه را در جای گفته نتوانستید انجا بگوید
بعد از این که با این نوع از پیوند اجتماعی رو برو شدند بعدآً هروز تا امروز دیده میروم که مادرانم ( یعنی هر دو مادرم ) پدرم بعد از نماز شان دست شان به طرف آسمان بلند شده و برایم ما دعا میکند. و این پیوند را طلب می نماید خواهرانم را می بینم که با نگاه های عمیق نا امیدی به من نگرسته و از اینکه مرا به عنوان برادر بزرگ شان دارند بسیار برایم می تپند.البته این هم مربوط من نمیشود . خودم با ضربات روحی دست پنجه نرم میکنم تمام اندامم را می سوزاندم و رگه های از خون را بر گونه هایم، نا کامی و نا راحتی کامل را در وجودم احساس نموده و صدای نا امیدی را می شنوم که با خشن ترین حالت از دوستم یعنی کسی را که دوست میخواندم و آن دوست با این عملش مرا بکشد. من واقعاً مرده ام، یعنی این نه که نفس نمیکشم و روحاً مرده ام ... همیشه زمانی که با او رو برو میشوم خودم را گم میکنم و از خود بی خود میشوم و زمانی که او را نمی بینم با خودم قصه میکنم اطرافیانم با عملم مرا به مسخره میگیرد از تمام دوستانم بخاطر این مشکلی که دارم دوری میکنم تا آنها را متوجه خودم نسازم........
هر روز و هر ساعت به فکرش هستم زمانی که ناگهانی چشمم را باز میکنم درست در برابر چشمم ایستاده است و همیشه احساس میکنم که بامن است و در کنار من است  ..........
روزها است که با این فکر غرق هستم یک وقت متوجه میشوم که مادرم صدای را بلند میکند و صدایش را مشنوم که با نگرانی از خواهرم در مورد من می پرسد، اینکه در کدام ساعت روز گذشته از خانه بیرون رفته ام آیا وقتی که بیرون میرفتم چی حالت را بخود داشته بود یا کسی دیگری هم با او یعنی من بود. یکبار تمام تخیلات قبلی ام در ذهنم مجسم شده و از ترس تمام بدنم لرزه گرفت توان قدم گذاشتن به داخل خانه را از دست دادم و به راهی روان شدم که هر کز نمی دانستم به کجا می انجامد .......
بیشتر از دو سال میشود و او هم خوب میداند که در طول این دو سال من آواره هستم، نمیدانم که چقدر وقت دیگر خواهد گذشت که آواره باشم. آواره گی که اصلاً راه برگشتی در آن نمیبینم . با این راه نا امیدی حواسم را از دست دادم و هیج راهی را نمیتوانم پیدا کنم که مرا به گذشته ام باز گرداند . محبتم و خانواده ای که داشتم به من برگرداند تصمیم گرفتم برای بار اول از محل کار او جدا شوم و به دوستانم زنگ بزنم و تمام دشنام های زمان را به خودم داده و از او سوال کنم که چرا ؟ چنین مرا......! ای وای کسی بودم که هیچ کسی را حساب نمیکردم چی شدم و چه کرد این عشق مرا چنان بیچاره ساخت که حتی خودم را گم کردم تمام خوشی و خوشبختی ام را از دست دادم از زندگی دور شدم و او دستم را در نیمه راه رها کرد من نمیدانستم که اینقدر سنتی است و سنت زشتی که سالها مردم را به غم  نشانده دنبال میکند و من هیچ گاه انتظار چنین کاری را نداشتم انتظار چنین روزی را، و مرا با خود برده و این چنین مرا بیچاره و آواره ساخت. .....
بعد از این همه کار ها که میگفت دوست هستم آن را هم از من گرفته، هواهم کم کم تاریک و تاریک تر میشد یعنی زندگی بعد از آن برایم تاریک شده رفت و تنها و تنها من به او می اندیشیدم همیشه سرگردانی ام زیاد میشد و مرا بیشتر به مشکلات روانی دچار ساخت به نظر می رسید، تمام در و دروازه ها برویم بسته شده و فکر میکردم هه دوستانم به دیده ی تردید به من می نگریستند . دوستم که بسیار مرا دوست داشت هم از من گذشت و میگفت کسی که مثل شما باشد دوستی کردن با او اشتباه است البته این را زبان نه بلکه با رویش و عمل کردش به من می گفت ولی من نفهمیدم بسیار اسرار کردم میگفت که این پیوند امکان پذیر نیست نمی دانم که چی در زندگی من چی مشکل است و من چی مشکل دارم .......؟
کجا باید میرفتم و به کی پناه میبردم همیشه با یک دوستم درد دل میگردم که او ازمن بد تر به مرض روانی دچار بود، مصروف نوشتن این داستان بودم که دستی به شانه ام بر خورد و صدایی مرا به خودش آورد که به نظر آشنا می رسید تکانی شدیدی خوردم و کمی دور تر گریختم او مصدق بچه مامای کاکایم بود با دیدن او کاملاً وحشت زده شده بودم و نمیدانستم چی بگویم، به من من افتادم قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم کلمات را از او شنیدم که به من میگفت از همه چیز خبر دارد . او خبر داشت که من کسی را دوست دارم و شب ها را هم تا صبح زنده نگه میدارم تا امروز و او خوب می دانیست که من دیگر جرئت رفتن به یک پیوند که صرف در آن سنت ها نهفته است ندارم و از احساسات اعضای خانواده ام چیزی هایی گفت که چقدر در تلاش این پیوند من و تو است .
فامیلم که مرا کاملاً از دست داده گم کرده تمام اعضای فامیل در فکر دو باره آوردن من به حالت قبلی من است کاملا در مانده اند هیج راهی وجود ندارد جزاین که بسازیم یا سنت ها را بجا کرده به زندگی پر از درد و رنج بر گشته و با بد ترین حالت بمیریم و یک زندگی ناخواسته را با خود ما ازبیبن بیبریم .
شاید تحت تاثیر گرایش های طبیعی انسانی خودم زنده ماندن بود ه یک وقت متوجه شدم که درحالتی هستم که به غیر از من و غم و درد دیگری در آنجا نبوده و دارای مختصر امکاناتی برای زندگی موقت یک شخص مجرد می باشد .
در مورد ما چرا های دو سال گذشته که امروز زندان شده نمی توانم چیزی زیادی را بگویم فقط به همین اکتفا میکنم که کسی که همیشه در خانه قلب من آمده و عشق و محبت بدست آورده، مرا با تمام آن چه که در او می دیدم و خوشبختی شان میخواندم به زندان غم انداخت در حالت نا امیدی قرار داده و نزدیک به بیشتر از چند ماه مرا در آن باطله دانی های قلبش نگه داشت . با ترفند های او بود که کارم به یک انسان روانی کشانده شده و به انسان بیهوده ای مبدل شدم . دیگر همه چیز تمام شده فقط به فکر این هستم که چی کنم زنده بمانم البته کوشش مردنم را هم کردم ولی نشد دیگر فکر میکنم که بخاطر سنت چتل باید زنده باشم ...
و از آنچه به عهده دارم بدر آیم و نگذارم پدر و مادرم مثل من غم و اندوه بشکند و من هم ناگزیر محبتم را به یک چیزی که سال ها نسل های گذشته که از ما قبل در این سرزمین زندگی میکردند جز درد ها و مجبوریت های که هرگز فراموشم نخواهد شد و هر وقت که زمینه مساعد شود به عشقم برسم و علاقه مندم که اگر صد بار براند و باز بگیرم . که این هم عبارت از سنت است که توانسته زندگی های هزاران جوان و طفل و بزرگسال را بگیرد و به خانه غم بنشاند .
کم کم ترسیده بودم که همه چیز را از دست ندهم و از طرفی هم دیده میشد که دوست من در فکر فرار از من است . در فکر چاره بودم بایکی از کسانی که در این مدت با او آشنا بده بودم تلیفون نمودم و از او خواستم کاری برایم انجام دهد ، کاری که بتوانم از این وضعیت رها شده و به زندگی آرامتری بر گردم . با پیشنهاد او بود که تصمیم گرفتم تا مدتی برون از کشور سفر کنم ولی باز همه یاد او مرا نگذاشت و دو باره آمدم ........
بعد از اینکه برگشتم تصمیم گرفتم که جایی که سنت حاکم است هیچ گاهی همسفر زندگی انتخاب نکنم و با خودم گفتم اگر شد عشق اول اگر نشد هیج سنت را نپذیرم و بعد از مدتی وضعیت روحی ام بد وبد تر شده رفت ، دل به دریا زدم و تصمیم گرفتم که به او زنگ بزنم و بگویم که دیگر مزاحم شما و خانواده تان نخواهم شد ولی گفتم که همیشه در قلبم زندگی خواهد کرد این کار را انجام دادم به فکر این بودم شاید وضعیتم خوب شود ولی بد تر از آنکه ، دیگر فکرم در هیچ کاری کار نکرد .....
همیشه شماره شان را حفظ دارم و به تمام بیچاره گی هایم اعتراف می کنم شاید از این طریق بتوانم با او حرف بزنم خیلی از او دور شده بودم او کوشش میکرد و کوشش میکند که بامن حتی دوستی ای که داشت هم از بین ببرد ولی من نمیخواهم چنین شود. اگر نه شاید ....
بعد از آن هر بار که تماس میگرفتم گوشی اش را نی برداشت این کار او به روحیه من فشار زیادی آورد. فکر کردم که من دیگه ارزش آنچه داشتم از دست دادم ولی نمیدانستم که چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟ تا امروز ندانستم که چرا؟؟؟؟؟
لحظه های بسیار بد بود . همه اعضای خانواده بی آنکه چیزی بگویند با نگاه های مملو از چرا؟ های شان مرا آزار میدادند. نمی داسنتم چی بگویم، از همه گی بیزاری می کشیدم و توان  دیدن به چشمهای هیج یکی از اعضای خانواده را ندارم این دقیقاً زمانی بود که از صمیم قلبم آرزو میکردم ، به آنها خوشی های شان برگردانم . ولی این کار از عهده ام بر نمی آمد همه جگر خون بودند فکر میکردند که گویا او دختر با من بی اعتمادی کرده ولی نه این چنین نبوده همیشه به خانواده میگفتم او دختر امروز نیست دختری است که به فرشته ها میماند . میگفتند که پس چرا این پیوند را رد کرده فامیل ما هم که یک فامیل سنتی و از او هم مادرش بسیار سنتی. ما فقط بین این سنت لعنتی سوختیم و از طرف دیگر دوستان نزدیک عشقم، او را گم راه ساخته و از یک انسان آزاد نگر و با دانش به یک انسان سنتی تبدیل ساختند .التبه فکر می کنم بیشتر تاثیرات بد را همکارانش به تحفه برایش گذاشتند.
آنچه تا الحال می گذرد یک اتفاق نه بلکه یک زندان وحشتناک پذیرفته و با همان زندان زندگی خواهیم کرد . فکر نمی کنم که بعد از گذشت زمان و پیشیمانی فامیل شان چیزی درست شود بلکه با این روش چهار زندگی سوخته و از بین خواهد رفت .
من به درستی میدانم که مرا این روند زندگی کاملاً از بین برده و هیچ گاه این سنت را نمیبخشم ولو از پیامبر باشد یا از خدا از کتاب باشد یا از مردم .......
اگر دوستم واقعاً بدون اینکه فکر کند و یاهم دانسته با من این کار را کرده دعا میکنم روزی این زندگی را تجربه کند و در همه حال از طرف خودم خوشبختی اش را  می خواهم.
این بود داستان من که برای پسر ان و دختر تحریر داشتم تا با همچو تار عنکبوت گیر نیفتند چون این جامعه ما یک جامعه سنتی است و از این نوع پیوند پردرد دوری کنند تا باشد روزی نگویند که دختر بیوفا است یا پسر. هیچ کسی بی وفا نیست بلکه سنت بزرگان ما پر جفا و غلط است سنت است که به یک پشقیل نمی ارزد. آرزو دارم که همیشه دوستم و دوستان خواننده موفق و کامگار باشد آنچه بالای من گذشته خوب نگذشته . امروز من به عنوان یک انسان روانی در جامعه عرض اندام می نمایم نه به عنوان یک انسان جور و صحتمند تمام این ثمر عشق است که در این عشق سنت نهفته است . این همه مشکلات را در جامعه ما سنت به ارمغان آورده و ارزانی داشته است .
 یک بار دیگر روز شنبه تاریخ 18 ماه جهارم سال 1390 کوشش کردم و یک بار دیگر درد که داشتم برایش باز گو کردم ولی هیچ برایم ارزش قائل نشد تصمم گرفتم که بعد از این تمام عمرم و ساعات زنده ماندنم را در کاغذ ها تحیر داشته و به شکل یک داستان باشم و پند برای بازماندگان و نسل هایی که بعد از من بدنیا خواهند آمد به عنوان درس عبرت به یادگار بماند . هیچ کسی که در چوکات این سنت زندگی اش را آغاز می نمایند شوق به تجربه چنین زندگی پر درد و اندوه ننمایند. و کوشش کنند تا خود ش را با این سنت بی موهوم و بی مفهوم عادت داده و مطابق آن عمل نمایند چون چنین چیزی و چینن تجربه در این جامعه فاسد امکان پذید نمی باشد .
مرده باد این سنت موهوم و بی مفهــوم ما
صد هزاران مرده باد بر عکس نا موزون ما

نظرات شما عزیزان:

nasime.ahmadi
ساعت0:36---5 دی 1390
besyar zeba bod ama motasefam ke on dokhtar rabeta pak ke dar in daura peda namesha on rad mekona baray parvana beshtar motasefam

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







           
3 / 7 / 1390برچسب:, :: 8:33
محمد جاوید هومن

درباره وبلاگ


سلام دوستان من این وبلاگ را تقدیم میکنم به شما و پروانه عزیزم با اینکه او اصلا هیچی از نوشته های من را درک نمیکنه ولی من عاشقانه برای او مینویسم عزیزانم امیدوارم روزی همه ی نوشته هام را که با تمام وجودم برایت نوشتم بخونی و بدانی که چقدر دوستت داشتم.....من از قصه زندگی ام نمی ترسم من از بی تو بودن به یاد تو زیستن و تنها از خاطرات گذشته تغذیه کردن می ترسم. ای بهار زندگی ام اکنون که قلبم مالا مال از غم زندگیست اکنون که باهایم توان راه رفتن ندارد برگرد باز هم به من ببخش احساس دوست داشتن جاودانه را باز هم آغوش گرمت را به سویم بگشا باز هم شانه هایت را مرحمی برایم قرار بده. بگزار در آغوشت آرامش را به دست آورم بدان که قلب من هم شکسته بدان که روحم از همه دردها خسته شده. این را بدان که با آمدنت غم برای همیشه من را ترک خواهد کرد. بس برگرد که من به امید دیدار تو زنده ام
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان زبان سخن و آدرس zbansokhan.LXB.ir سلام دوستان عزیز امید وارم که به سلامت باشید شما میتوانید که لیک های وبلاک تان تبادله کنید البته در باکس زیر مشخصات و آدرس وبلاک تان بنویسید و کد زیر را داخل کنید بعدا ثبت را انتخاب کنید تا لنک تان تبادله شود تشکر از همه تان "محمد جاوید هومن"







ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 27
بازدید دیروز : 81
بازدید هفته : 27
بازدید ماه : 439
بازدید کل : 84438
تعداد مطالب : 85
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1